تنهایی

سلام ....سلامی به طراوت روزهای بهاری.

نمی دونم شما هم می خواین برین مسافرت یا نه؟ یا شاید هم تا حالا رفتید و حالا در حال سفر باشین. ولی من که نرفتم و الآن توی خونه تنهام. دلیل نرفتنم به مسافرت اینه که سال سومم و باید محکم درسامو بخونم تا در پیش دانشگاهی کم نیارم.  همین یکساله. بعدش دیگه راحتم و تو سرزمین آبی خودم فرو  می رم و حال می کنم.

ولی یه چیز خیلی بده و اون تنهاییه.( که من الآن تا چند روز تنهام)

من یه مشکل اساسی دارم و اون اینه که دوست دارم همیشه تنها باشم...... دوست دارم که همیشه کنار دوستام باشم ... دوست دارم.......

امیدوارم که سرزمین آبی دل شما همیشه پر از دوستان و مردمان بامعرفت باشه و هیچ وقت تنها نمونید.

 

در ضمن: در نوروز هستیم و .... امیدوارم که سال خوبی را به اتفاق خانواده گرامیتان داشته باشین و سفر خوشی را برای شما آرزو می کنم.

دوستدار همیشگی شما و تنهایی " اسماعیل"

یه خاطره شیرین

به نام خالق هستی و زندگی. زندگی ای که با همه سادگی خود اسراری نهفته و مرموز در خود جای داده است .

در این قسمت می خوام یه خاطره شیرین و به یاد ماندنی از یک روز شیرین در کلاس درس بنویسم.

این نوشته خاطره روزی است که من و دوستانم عبرت و درس بزرگی از دبیر زبان فارسی گرفتیم:

اون روز آروم و ساکت بود. همه از حالت و چهره عصبانی آقای یوسفی ( دبیر زبان فارسی) فهمیده بودن که امروز خیلی عصبانیه و هیچ کس جرأت حرف زدن سر کلاس رو نداشت. حالا سر چی عصبانی شده بود, خدا خودش بهتر می دونست.

هفته قبل آقای یوسفی برای امروز قرار گذاشته بود که املا بگیره. ما هم که مثل همیشه لای کتاب رو وا نکرده بودیم. حمید و حاجی (عدالتی) – هر دو از خر خونای کلاسن- هم که حتما درس خونده بودن و آماده برای املا بودن. ما هم با بچه ها هرچی سعی کردیم که آقای یوسفی رو راضی کنیم املا نگیره موفق نشدیم. با ترس و لرز قبل از شروع املا با چند تا از بچه ها کنار هم جمع شدیم و قرار گذاشتیم که همگی به جای اسم خودمون اسم حاجی رو که حتما هم بیست تو شاخش بود , بالای ورقمون بنویسیم. آقای یوسفی شروع کرد. ما هم با ترس و لرز هی نوشتیم و موفع نوشتن هم دو دل بودیم که رو قولمون وایسیم یا نه. آخه تو مراممون معمولا بدقولی و نارو زدن جایی نداشت. اما چندتا از اون نارفیقا اسم خودشون رو نوشتن. اما ما آخر جلسه بالای ورقمون نوشتیم: عبدالحمید عدالتی. بعد از جمع آوری ورقه ها توسط آقای یوسفی فهمیدیم فقط 8 نفر اسم حاجی رو نوشتن. ما هم دیگه چاه ای نداشتیم. نشستیم سر جامون تا آقای یوسفی ورقه ها رو تصحیح کنه. اول ورقه دو سه نفر تصحیح شد و معلم نمره ها رو براشون خوند. ورقه چهارمی مال یکی از این 8 نفر بخت برگشته بود که اسم حاجی بالای خود نمایی می کرد. بعد از تصحیح آقای یوسفی گفت:عدالتی, امروز اوضات خیلی خیطه. 12 آوردی. اون که اصلا باورش نمی شد رفت کنار آقای یوسفی و برگشو نگاه کرد. پوز خندی زدو گفت: این خط من نیست. آقای یوسفی نگاه کرد دید بعد از این برگه , یه برگه دیگه هم هست که اسم عدالتی روش نوشته شده بود. خلاصه بهد از تصحیح همه برگه ها, عدالتی برگه خودشو برداشت که نمی دونم 19 یا 20 گرفته بود. موند 8 برگه دیگه. آقای یوسفی همه نمره ها رو تو دفتر نمرات نوشت. اسامی غایبان رو هم یادداشت کرد. می دونستیم امروز دیگه خورد و خاک شیر می شیم. تو دلمون به خودمون می گفتیم: خاک تو سرت بدبخت , واسه چی اسم خودتو ننوشتی؟ حقته. خلاصه اسم 8 نفر در دفتر معلوم شد. یکی یکی اسم اونایی که نمراتشون ثبت نشده بود و ایب هم نبودند با صدای خشن و عصبانی آقای یوسفی خونده شد. اولیش من بودم که تنم عین بید می لرزید. آقای یوسفی گفت: برگه تو کودومه؟ من از روی خطم برگمو برداشتم. 19 آورده بودم. بعد از اینکه برگمو برداشتم با چک و تیپای آقای یوسفی روبرو شدم که تو سر و کله و دست و پای من فرود می یوم. چند نفر دیگه هم کتک شدیدی خوردند. اما از روی شانس خوب سعید آقای یوسفی متوجه اسم اون نشد. نفر بعدی احمد بود. برگشو که برداشت یه مشت سنگین خورد تو سرش. ایستاد سر پاش تا بتونه زیر کتکاش در ره اما لطف و مرحمت آقای یوسفی با چهره ای عصبانی نصیب او هم شد.

خلاصه: ما اون روز با اینکه کلی کتک خورده بودیم, ول خیلی هم خندیدیم. از خودمون که این کارو کردیم.

نکته تربتی: سعی کنیم که همیشه خودمون باشیم نه اینکه خودمون را پشت سر بقیه پنهون کنیم . سعی کنیم خودمون پیشرفت و ترقی کنیم نه اینکه از پیشرفت دیگران سوء استفاده کنیم.

 

امیدوارم که از این خاطره بس شیرین خوشتون اومده باشه. حالا اگه زحمتی نیست یه نظر در باره این خاطره بدین.

 

 

سال نو مبارک

سلام
پیشاپیش عید نوروز رو به شما دوتان محترمم تبریک عرض میکنم و امیدوارم که سال خوبی داشته باشید.
دلیل اینکه یه هفته مونده به عید این رو نوشتم اینه که دیگه نمی تونم بنویسم تا دو سه هفته دیگه.

سال نو مبارک

Answering machine

لابد برای شما هم پیش آمده است که به دوستی زنگ بزنید و از آن طرف سیم, پیامگیر یا پاسخگوی اتوماتیک برایتان یک قطعه موسیقی بنوازد یا شعری زمزمه کند. بین ایرانیان کسانی با ذوق هستند که به جای دو کلمه خشک و خالی, عدم حضور خود را با کلام منظوم در تلفن اعلاک کنند.

یکی از همین جماعت از دوست خود ع.ی که شاعری طناز(یعنی طنزپرداز!) است در خواست کرده بود برایش یک دوبیتی بسازد تا روی دستگاه ضبط کند. ایشان هم ساخته اند:

شرمنده از آنم که نباشم به سرایم      تا با تو سلامی و علیکی بنمایم

گر لطف کنی نمره و پیغام گذاری     پاسخ دهم ای دوست به محضی که بیایم

اما کار به همین جا خاتمه پیدا نمی کند. درخواست دوست,راهنمای ذهن شاعر می شود که سری یزند به خانه شعرای پیشین و بیندیشد که اگر حافظ و خیام و فردوسی و دیگران در عصر Answering Machine زندگی می کردند چه کلامی روی این ماشین می گذاشتند.

و این است حاصل آن تفرس:

در منزل حافظ

رفته ام بیرون من از کاشانه خود, غم مخور         تا مگر بینم رخ جانانه خود, غم مخور

بشنوی پاسخ زحافظ گر که بگذاری پیام            آن زمان که بازگردد خانه خود, غم مخور

 

در منزل سعدی

از آوای دل انگیز تو مستم        نباشم خانه و شرمنده هستم

به پیغام تو خواهم گفت پاسخ     فلک گر فرصتی دادی به دستم

 

در منزل خیام

این چرخ فلک عمر مرا داد به باد     ممنون توام که کرده ای از ما یاد

رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش    آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد

 

در منزل فردوسی

نمی باشم امروز اندر سرای      که رسم ادب را بیاورم به جای

به چیغامت ای دوست گویم جواب      چو فردا برآید بلند آفتاب

 

آزادی

 

  ساعت چند است؟ چند سالی می شد که این سؤال را مدام از خودش می پرسید. آخر در آن اتاق تاریک و نمور نه ساعتی بود و نه حقی که بتابد.  چند سالی می شد که روزها را حدس میزد و شبها با صدای جیرجیرکها می خوابید. گاهی اوقات وقت شام و نهار را با هم قاطی می کرد. چند سالی می شد که با کسی حرف نزده بود. دیگر حرف زدن را فراموش کرده بود. فقط می نوشت...

با عشق و جان و با وجودش می نوشت. روی کاغذهای باطله دستشویی و روی دیوارها و روی قلبش می نوشت. از حق می نوشت. از اعتقادش و از خدایش و از کسانی که دوستشان داشت.

زندانبان در را باز کرد. گویی نور چراغ برایش یادآور تلأطوی انوار خورشید بود و زمین سیمانی زیر پایش خاک وجودش. خوشحال بیرون رفت. امروز روز آزادیش بود. در حیاط زندان یک بوته گل سرخ بیش نبود. کسی جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت و او نمی دانست چرا.

روی سیم خاردارهای بالای دیوار, پر بود از گنجشکهای مرده که شب هنگام به آنها گیر کرده بود. نگاهای از روی همدردی به آنها کرد. این تنها کاری بود که می توانست برایشان بکند. از دیدن آسمان آبی خوشحال شده بود. برگشت, نگاهی به زندانبان کرد برایش لبخندی زد. زندانبان اما نه.

رو به دیوار کرد. دیوار پر بود از جای گلوله های سربی و سرشار بود از فریادهای آزادی. صدای تیری آمد و حیاط زندان دوباره در سکوتی دیگر محو شد. زندانبان برگشت. دیگر کاری نداشت. دیگر زندانی آزاد شده بود ..........

مادر

·         عشق مادری

از پله های امارت قدیمی مادربزرگ بالا می رفت. دلش گرفته بود. چند سالی می شد که از این خانه رفته بود. حالا برا خود مردی شده بود. دیگر صدای هیاهوی قدیمی خانه, فریادهای پدر, خنده های  مادر و گریه های خواهر شنیدن نمی شد. دیگر نمی توانست صدای افتادن شبنم ها از روی نیلوفرهای روی دیوار را بشتود. اما هنوز صدای کلاغها, خش خش ردپای باد میان برگها را می شنید.

به آخرین پله که رسید سرش را برگرداند. تمام حیاط را از نگاهش گذراند. حوض وسط حیاط هنوز آب داشت اما ماهی نداشت,  پر از قورباغه بود. هنوز بادها پشت پنجره های پوسیده می وزیدند. هنوز خورشید می تابید روی سطح کدر آب حوض. خاک, هنوز جان داشت, این را از رشد بی اندازه علفها فهمیده بود.

روح از خانه قدیمی رخت بر بسته بود. ناگهان خاطره فراموش شده یادش آمد. باید هنوز چاله قدیمی اسباب بازیهایش زیر درخت کاج دست نخورده  باقی مانده باشد. آخر به جز او کسی جای آن را نم دانست. این یک راز بود بین او و خدا. بعد از چندین سال هنوز جای آن مخفیگاه را خوب بلد بود. انگار غیر از آن چاله راه دیگری به گذشته پیدا نمی کرد. دیگر دست مادری بر سرش کشیده نمی شد. دیگر چشم خواهری به راه او دوخته نمی شد. دیگر پدری نبود تا او را مرد بار بیاورد. تنها شده بود.  چاله قدیمی را پیدا کرد. با دست, با ولعی غیر قابل توصیف آنرا کند. چیزی جز یک تکه کاغذ پوسیده پیدا نکرد. دوستت دارم: مادرت.......

 

 

 

 

سلام
این وبلاگ رو به منظور تبادل نظرات درست کرده ام. امید وارم که از من و وبلاگ من خوشتون بیاد..

منتظر مطالب من باشید....