اینو حتما بخونید

به نام خدا

من امروز داشتم ادبیات 2 می خوندم که به درسی رسیدم که واقعا زیبا بود. قبلا بهش دقت نکرده بودم ... تازه فکرم نکرده بودم... فکر کنم برای کسایی که تا حالا اینو خوندن و مثل من بهش نکردن جالب باشه:

 

ناتانائیل، آرزو مکن که خدا را در جایی جزء همه جا بیابی. هر مخلوقی نشانی از خداست و هیچ مخلوقی او را هویدا نمی سازد. همان دم که مخلوقی نظر ما را به خویشتن منحصر کند، ما را از خدا برمی گرداند.

ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد. دریغا که نمی دانیم همچنان که در انتظار به سر می بریم، به کدام درگاه نیاز آوریم. یرانجام این طور نیز میگوییم که او در همه جا هست، هر جا و نا یافتنی است.

به هر کجا که بروی جز خدا چیزی را دیدار نمی توان کرد. خدا همان است که پیش روی ماست. ناتانائیل، ای کاش " عظمت" در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می نگری.

ناتانائیل، من شوق را به تو خواهم آموخت، اعمال ما به ما وابسته است، همچنان که درخشندگی به فسفر. درست است که اعمال ما ما را می سوزاند، ولی تابندگی ما از همین است و اگر روح ما ارزش چیزی را داشته دلیل بر آن است که سختتر از دیگران سوخته است.

برای من " خواندن" این که شن ساحل نرم است کافی نیست، می خواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند. معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد، برای من بیهوده است. هرگز در این جهان چیزی ندیده ام که حتی اندکی زیبا باشد، مگر آن که فورا آرزو کرده ام تا همه مهر ما آن را در برگیرد.

 

 مائده های زمینی، اثر آندره ژید

و باز هم تنهایی....

سلام به شما عزیزان
همون طوری که قبلا هم گفته بودم من تنهایی رو خیلی دوست دارم
امروز هم تنهام..ولی این تنهایی با اونای دیگه از زمین تا آسمون فرق میکنه......!
امروز دارم میخونم....
درس دیگه.
 
به امید دیدار مجدد

سلامی دوباره

اول سلام:
و بعد عید فطر مبارک باشه.

و اما....
یکی از بچه ها چند جمله زیبا برام فرستاده که حیفم میاد شما اونو نخونید:


شکیپیر میگه:
اون وقتی که فکر می کنی هیچ کسی نیست که حرف دلتو بفهمه٬ کسی هست که برای دیدنت روزشماری میکنه......

 

 

اگه می تونستم تو دنیا یه چیز دیگه باشم٬ می خوام اشک تو باشم که توی چشات متولد بشم....روی گونه هات زندگی کنم.... روی لبت بمیرم... با شما نیستم!!!!! با خودشم......

 

هر وقت گریه میکنم٬ توی اشکم تو رو میبینم....اشکمو پاک میکنم تا کسی تو رو نبینه... بار اول : دوستت دارم!  بار دوم: عاشقتم ٬  بار سوم : میمیرم اگر نباشی!٬ بار چهارم: گاهی دلگرم میکنی٬ بار پنجم: از چشمام می افتی! ٬ بار ششم: هر کس به سویی میرود!٬ بار آخر: باشی یش نباشی فرقی نمیکنه !٬ من بازم عاشق میشم!!!!

 

عشق فقط عشق لاتی٬آبجو و عرق با هم قاطی٬ 6 ماه زندونی بی ملاقاتی٬ تریاک میارم سوغاتی٬ تا صبح میریم به الواتی٬ نمی خوایم بگیم خیلی لاتیم٬ می خوایم بگیم بد فرم خاطرخاهتیم!!!!!!!!

مادر

از پله های امارت قدیمی مادربزرگ بالا می رفت. دلش گرفته بود. چند سالی می شد که از این خانه رفته بود. حالا برا خود مردی شده بود. دیگر صدای هیاهوی قدیمی خانه, فریادهای پدر, خنده های  مادر و گریه های خواهر شنیدن نمی شد. دیگر نمی توانست صدای افتادن شبنم ها از روی نیلوفرهای روی دیوار را بشتود. اما هنوز صدای کلاغها, خش خش ردپای باد میان برگها را می شنید. به آخرین پله که رسید سرش را برگرداند. تمام حیاط را از نگاهش گذراند. حوض وسط حیاط هنوز آب داشت اما ماهی نداشت,  پر از قورباغه بود. هنوز بادها پشت پنجره های پوسیده می وزیدند. هنوز خورشید می تابید روی سطح کدر آب حوض. خاک, هنوز جان داشت, این را از رشد بی اندازه علفها فهمیده بود. روح از خانه قدیمی رخت بر بسته بود. ناگهان خاطره فراموش شده یادش آمد. باید هنوز چاله قدیمی اسباب بازیهایش زیر درخت کاج دست نخورده  باقی مانده باشد. آخر به جز او کسی جای آن را نم دانست. این یک راز بود بین او و خدا. بعد از چندین سال هنوز جای آن مخفیگاه را خوب بلد بود. انگار غیر از آن چاله راه دیگری به گذشته پیدا نمی کرد. دیگر دست مادری بر سرش کشیده نمی شد. دیگر چشم خواهری به راه او دوخته نمی شد. دیگر پدری نبود تا او را مرد بار بیاورد. تنها شده بود.  چاله قدیمی را پیدا کرد. با دست, با ولعی غیر قابل توصیف آنرا کند. چیزی جز یک تکه کاغذ پوسیده پیدا نکرد. دوستت دارم: مادرت.......                                                                    

                                                     روز مادر مبارک

سلام علیکم و رحمه الله و برکاه خدمت تمامی دوستان سلام عرض میکنم و امیدوارم که تو این چند وقته اوقات خوشی رو گذرونده باشید. من هم امتحاناتم رو تموم کردم و با دو هفته تاخیر باز در خدمتون هستم. راستی من قصد دارم این وبلاگ رو تبدیل به یه وبلاگ دانلود همه چیز " از جون آدمی زاد تا شیر مارمولک! " کنم. البته تو این کار قصد دارم از یکی از دوستانم کمک بگیرم. " اگه قبول کنه عالیه" . • در ضمن من به کمک یکی از دوستان هکر و کرکر نیاز مبرم و حیاتی دارم. از کسایی که یه چیزایی در باره هک و کرک میدونن خواهش می شود با من در ارتباط باشن. ان شاء الله جبران خواهد شد اساس. با تشکر شما اسی خفن

اومدم که بگم باید برم!

سلام بعد از چند روز دوباره اومدم. اومدم بگم که باید برم. برم به خاطر اینکه فصل امتحانات داره نزدیک میشه. نزدیک میشه که بگه بر درستو بخون و فعلا سراغ اینترنت نیا. خوب دیگه چی کار میشه کرد… سال سومم و هزار دردسر.. دردسر برای کنکور….. البته شاید تا قبل از امتحانات هم بازم بیام ولی فقط برای وب گردی یا همون ولگردی اینترنتی… خوب دیگه ….امیدوارم وقتی اومدم با نظرات شما روبرو بشم….حتما برام نظر بدین …. دوستدار همیشگی شما " اسی خفن "

خاطره اردوی کردستان

به نام خدا

نمی دونم تا حالا با دوستاتون اردو رفتید یا نه؟ یا اگر رفتید آیا به قولا این اردو به شما چسبیده؟ حالا همه اینها به کنار..... امروز یا بهتر بگم امشب می خوام بهترین خاطره خودم رو از بهترین اردویی که تا حالا رفته ام(اردوی 83) براتون بنویسم.

نمی دونم از کجا شروع کنم ولی سعیم بر اینه که بهترین لحظات رو براتون بگم. امیدوارم که از این خاطره بسیا بسیار شیرینتر از آنچه قبلا گفتم, خوشتون بیاد.

 

توجه! من فقط به کلیات پرداختم و خوردن غذا توی این شهر و اون شهر رو عنوان نکرده ام.

 

این خاطره از اونجا شروع میشه که ساعت 8 صبح روز 18 فروردین سال 83 به مقصد استان کردستان شهر سنندج سوار بر اتوبوس شدیم. بچه ها به علاوه من خیلی خوشحال بودیم که می خواستیم به این استان سفر کنیم و با فرهنگ و .... این استان آشنا شویم. اردوی ما با 2 اتوبوس شروع شد. یه اتوبوس برای ما کلاس سومی ها و اتوبوس دیگه برای کلاس های اول و دوم. اتوبوس ما که خیلی با حال بود ولی اون اتوبوس دیگه مثل شهر مردگان بود. جوی وحشتناک و خفن داشت. حالا از این حواشی بگذریم. پس از 10_12 ساعت به شهر قشنگ و خوش آب و هوای همدان رسیدیم. در یک کلام باحال بود. شب رو در مرکز استعدادهای درخشان این شهر گذراندیم. البته اون شب یه شب دیگه بود. داستان از این قراره که : در ساعات اول رسیدنموت به همدان بودیم که بچه ها برای گردش رفتن بیرون. چند دقیقه بعد دیدم بچه ها دارن سینه می زنن !!!!!!! یه دفعه گشت پلیس اومد و ...... بچه ها برگشتن خوابگاه و دوباره دور هم شدیم و بعد از 2 _ 3 ساعت که گفتیم و خندیدیم و اون قدر صدای خندمون بلند بود که مدیر اومد  و گفت بخوابید. ما هم تظاهر به خوا کردیم.دور و ور ساعت 5/3 _ 4 صبح بود که می خواستیم بخوابیم که صدای انفجار ترقه اومد. خوشبختانه مسئولانمون خواب بودن. بچه هایکی دوتای دیگه انداختن باز هم خبری از مسئولان نشد. تا اینکه یکی از اعضای اون مافیایی خفن یه ترقه سه زمانه انداخت. این بار دیگه مسئولان از خواب پریدند و با عصبانیت هر چه تمام تر همه رو از خواب بیدار کردند و تهدیدمون کردند که می خوان ما رو برگردونن یاسوج. اقا ما که اولش جدی نگرفتیم ولی مسئله خیلی جدی تر این حرفا بود. خلاصه ما وسایلامونو که با یه دنیا امید و آرزو با خود به اونجا اورده بودیم با خفت و خواری تا کنار اتوبوس حمل کردیم. ما که دیگه از دستمون کاری بر نمی اومد همونجا وایسادیم. در این حین بود که اون گروه مافیایی رفتند و خودشون رو معرفی کردن و یه تعهدی هم دادن و یه جورایی مسئله با خیر و خوشی تموم شد. فردای اون شب خفن , ما رو برداشتن و بردن به مقبره ابن سینا . زیاد حال نداد. هوا سرد بود. پس از نیم ساعت یه ساعتی که اونجا علاف بودیم سوار اتوبوس شدیم و به سمت سنندج به راه افتادیم. دور و ور ساعت 2_3 ظهر بود که به سنندج رسیدیم و به مرکز استعدادهای درخشان این شهر رفتیم. پس از یکی دو ساعت فوتبال توی زمین مرکز به سمت بازار شیطون رفتیم. خیلی با حال بود. ولی من خودم شخصا ترسیده بودم ( با توجه به افکاری که درباره کردها قبل از اردو تحویل ما داده بودن) . پس از گردشی سطحی در بازار شروع کردیم به خرید وسایل مورد نیاز و گفت و گو با فروشندگان و مردم . عجب مردم میهمان نواز و خوش رفتاری بودن. لعنت بر کسی که اون عقاید و افکار بد رو نسبت به مردم کرد داشتن. برن خجالت بکشن. خرسای گنده. نا گفته نمونه که مردم سنندج بسیار مردم خوش قیافه و خوش هیکل بودن. خوب خلاصه ما اون شب تا ساعت 3_ 4 بیدار بودیم و یه خواب 2_3 ساعتی نیز داشتیم. صبح که شد لباس پوشیدیمو بازم به همون بازار رفتیم.(بازار شیطون). این بار دیگه هم وقت زیاد داشتیم و هم بازار و می شناختیم و از همه مهمتر تقریبا با فرهنگ مردم کرد آشنایی لازم رو پیدا کرده بودیم. ما 2_3 ساعتی رو توی بازار قدم می زدیم و به این و اون نگاه می کردیم و تو دلمون عروسی بود که توی شهر سنندج هستیم.

 

یه تکه جالب و خفن:

ما یکی دو بار که می خواستیم آدرس بپرسیم از دهنمون در رفت گفتیم حاج آقا . اونا هم به ما می گفتن حاج آقا خودتی. درست حرف بزن. این خیلی جالب بود. حالا ادامه ماجرا.....

 

بعد به یکی از پارکهای خفن این شهر رفتیم. کلی عکس انداختیم و فیلمبرداری کردیم. خیلی پارک با صفایی بود .موقع برگشتن , وقتی می خواستیم سوار اتوبوس بشیم یه سواری پیکان با چند تا از اون جوونای باحال اومدن. کرد بودن. بعد از یه کمی گفتمان صدای ناور کردی که گذاشته بودن توی ماشسنشون رو بلند کردن و شروع کردن به رقصیدن کردی. بعضی از بچه ها هم با اونا رقصیدن. خیلی با حال بود. ناگفته نمونه که قرار بود که اون روز به مریوان برم که آقای مدیر کل استان ما با این نظر مخالفت کرد و فقط چهارتا از مسئولین ما به مریوان رفتن. نامردا. موقعی که برگشتن ما بهشون گفتیم مریوان بودید. سه تاشون می گفتن آره یکیشون می گفت نه! . جالب اینجاس که هنوزم میگه ما نرفتیم مریوان. خنده داره نه؟ خلاصه یه جورایی از دلمون درش اوردن. خلاصه بعد از یه روز اقامت در سنندج به مقصد کرمانشاه (مروارید غرب) به راه افتادیم. باز هم مثل بقیه شبها اون شب رو هم در مرکز استعدادهای درخشان اون شهر گذراندیم. اون شب یکی دو ساعتی فوتبال بازی کردیم . وقتی هم که خسته شدیم رفتیم تو مرکز و توی یکی از اتاقها  یه گروه نوار گذاشت و حال می کرد و دو سه گروهی هم ورق بازی می کردن (البته بین خودمون باشه ها ) . باز هم ساعت 4 بود که خوابیدیم. وقتی  که از خواب بیدارمون می کردن کفری می شدیم. خوب بگذریم. اون روز صبح رفتیم طاق بستان و بیستون و خرابکاری فرهاد رو دیدیم. عصر همون روز به طرف لرستان حرکت کردیم. عصر به اونجا رسیدیم . یه راست رفتیم به قلعه فلک افلاک. ما که چیزی ازش ندیدم که اینقد بچه ها می زدن تو سرشون که بریم فلک افلاک. شب طبق معمول به مرکز استعدادهای درخشان لرستان اعزام شدیم! عجب ساختمونایی داشتن. یه ساختمون برای کلاس های تئوری و یه ساختمون فقط کارگاه بود...... ما که خیلی تعجب کردیم. اون شب یه خرج درست و حسابی گذاشتیم یا بهتر بگم گذاشتم روی دست مسئولینمون و پیتزا خوریدیم. خلاصه اون شب با شبای دیگه چند فرق اساسی داشت. یکی اینکه شب بودو مثل بقیه شبها آهنگ گوش می دادیمو  همونو بازی می کردیم و یکی دیگه که خیلی مهمتر بود اینه که شب آخر بود. بچه ها اون شب خیلی خوشحال بودن ولی نه برای اینکه شب آخر بود بلکه برای اینکه باز هم کنار همند. فردای اون شب بود که رعب و وحشت به اردو اومد. وحشت از اینکه می خواستیم برگردیم شهر خودمون. به قولا بچه و من اون روز دپرس بودیم. اتوبوس که همیشه شلوغ و پر سروصدا بود  توی یه سکوت مرگبار و خفن فرو رفته بود. به سمت شهرکرد که حرکت کردیم این سکوت بیشتر و بیشتر هم شد. تا اینکه وقتی برای صرف ناهار به رستوران هشت بهشت رفتیم, نقشه ای کشیدیم تا بچه ها را از این سکوت مرگبار نجات بدیم. بعد ناهار بود که بچه ها پس از یه وقفه 30 دقیقه ای سوار اتوبوس شدن تا به سمت یاسوج حرکت کنن. وقتی سوار اتوبوس شدن من و چند تا از اون بچه باحالا (چی کار کنیم! ما هم بچه باحالیم دیگه...) نقشه رو عملی کردیم. نقشه از این قرار بود که تا یاسوج می خواستیم همش شاد باشیم. دست بزنیم. بالاخره عملی هم شد. یکی دو ساعتی رو شاد بودیم و می رقصیدیم تا اینکه یکی از بچه ها شهر عجب رسمیه رسم زمونه .... رو خوند. ما هم که شب آخر بود زدیم زیر گریه!!!! (البته همه گریه نکردن) در این موقع بود که از آقای راننده (که خیلی آدم باحالی بود مخصوصا آهنگ موبایلش !) خواستیم که لامپهای داخل اتوبوس رو خاموش کنه..... راننده هم لامپا رو خاموش کرد. مثل این بود که بچه ها منتظر این لحظه رمانتیک و پروانه ای باشن, همه ( ! ) زدن زیر گریه به طوری که گویی تا حالا گریه نکردن ... خلاصه یکی از بچه ها می خواند و ماگریه می کردیم..این که وای میساید آقای رضایی که یکی از مسئولین خیلی خیلی باحال بود, شروع به خوندن می کرد....بعد از اون بود که مدیر مدرسمون اومد بینمون و با ما( + من) روبوسی کرد ( البته نه با همه بلکه با اون شخصیتهای محوری اردو) و ما هم در مورد اون واقعه تلخ شب اول در همدان از ایشون عذرخواهی کردیم و دستشو بوسیدیمو خلاصه کلی حال کردیم. بعدش بچه ها با هم روبوسی کردنو بعد از نیم ساعنی اردو تمام شد (22/01/1383) ساعت 9 شب روز شنبه بود که وارد یاسوج شدیم.....نا گفته نمونه که بیشتر بچه ها (+ من) از اینکه به شهرمون برگشتین زیاد خوشحال نبودیم.....

حالا که این متنو دارم می نویسم کمی بفهمی نفهمی بغض گلومو گرفته.................

امیدوارم که از این خاطره خوشتون اومده باشه..... ان شاءالله در پست بعدیم نکات و خاطرات ریز این اردو رو که خالی از لطف و خنده نیست رو براتون می نویسم....امیدوارم از اون پست استقبال خوبی داشته باشید.   

بعدا عکسای اردو رو میذارم توی وبلاگ                نوکر هر چی بچه با معرفت و باحال و رفیق باز

اسماعیل

23/01/1383

 

خانه کجاست؟ قسمت دوم

این قسمت دوم از نوشته منه......

یکی می گوید: اگر اینها خانه نیست!، پس خانه کجاست؟ آری، خانه کجاست؟ و حال اگر به دنبال پاسخ این سؤال به سراغ قشری دیگر در جامعه‌ای 72 ملت برویم چه خواهیم شنید؟ وبه تصور انسانی که برچسب نداری همواره روح و وجود او را سوخته و آزرده مکانی به نام خانه چیست؟ براستی چه خواهد گفت؟ چنین شخصیتی به دنبال آنکه به معنای واقعی کلمه، نتوانسته طعم رفاه را و آسودگی را بچشد، بدون شک با نگاهی بازتر و دیدی عمیق تر در جامعه و دردهای آن خواهد نگریست و نفوذ فقر را و رسوخ بدبختی را چون به جان کشیده، ارزانتر خواهد فهمید آیا برای او که خود و خانواده اش تمام سال را چه در سرمای زمستان و چه در آفتاب سوزان تابستان پنجه در خاک فرو برده اند تا فقط بتوانند قوت روزانه برگیرند، و برای کسی که تمام عوامل ـ تعارفات ویژه‌ی یک گارسون آداب دان و خنده ریز و ملیح او و لایی لایی یک موسیقی نرم و همه و همه ـ دست به دست هم داده اند تا بتوانند اشتهای معظمُ له را برای برداشتن گوشه‌‌ی نرمتر جگر جوجه تیهوئی باز نمایند، خانه به یک معناست که نَه، حتی نان نیز به یک معنا نیست! آری، تصویری که او در ذهن خود از خانه دارد، فضایی است و فقط فضایی است تنگ و تاریک بی هیچ جذبه ای خاص که انسان را به شور که هیچ، دست کم به زندگی دلگرم کند. آری، برای او منظور از خانه، چهادیواری سرد که تنها بتوان در آن روزمرگی که نَه، زندگی کرد. فضایی که بتوان پسِ یک تلاشِ بی وقفه شبانه روزی برای به دست آوردن نان  در آن آرمیده بی هیچ آسودگی. فضایی که سردی و گرمی اگرچه در آن مهم است، ولی ملزم نیست، چراکه نه سردی را می فهمد و نه با گرمی آشناست. چه کسی که روانش به سرمای فقر و نداری بی تاب شده و وجودش به گرمای فشار، سوخته، با اینها عجین شده است. برای او مالکیت مبهم و آسودگی نهایت آمال است. نه اتاقی هست و نه تفریحی و در پی آنها نه سودایی بر سر. از دیروز هر چه مانده درد است و رنج و از فردا دیگر هیچ. هر چه هست امروز است. نان است و بدبختی و روزمرگی.

در این خانه نه دکوری هست و نه دیواری که چیزی بدان بیاویزد، حتی نه مطبخی. در این سرا (!) معدود شماری دیگ روی آتش رفته و دل سیر به خواب برای او منظور از خانه همین فضای ساده، منفور و تکراری است با تمام بدبختیها و مشکلاتش. تنها جایی برای خفتن که تنها تفاوت آن با کف خیابانها، سقفی است که آنها را از هم متمایز می سازد و پوششی در زیر و آن هم نه در رو که شاید همین پوشش نیز نباشد و باید بر گِل سرد خوابید. و دیگر فرق آن طعامی است به غذای یتیمی نمی ماند که شاید آن هم نباشد و در این مورد خیابانها به این خانه‌ دار محبت دارند ! زیرا در آنها (خیابانها) می توان انواع طعام را دید ـ بوی آنها را حس کرد ـ و در دل مقدار از آن را چشید.

آری، فضایی که زمستانهایش اگر بخاری در خانه برخیزد، حاصل نفس ساکنان است و به قطع و یقین، از گرم کننده‌ای نیست. و بگذاریم از فضای ظاهری آن که نه دری است و نه پنجره‌ای و نه شیشه ای و به طبع، نه پرده ای و نه تزئینی و بهتر آنست که صحبت از دیگر ابعاد و زوایای چنین مکانی نشود که واحیایی

آنچه که رفت نه فریاد برائت قشر من از فساد و فجور است و نه مصیبت نامه‌ای که شما بدان بگریید و سکه ای به سوی من اندازید که چه بسا فساد و فجور که زائیده فقر است.

چراغ این خانه ها اغلب کور و مطبخ آنان معمولاً سرد است، اما همان به(بهتر) که اینان چراغ سرا را به نور دل فروخته اند و سرمای تن را به گرمای وجود رفع کرده است.

آنچه که گفتم و نوشتم بدان سبب بود که بنده خود نه از قشر مرفه بی درد بلکه از نیازمندان دردمندم و در چنین فضایی بزرگ شده ام و نُمُو یافته و فهمیده ام. پس درد آن را به جان کشیده و فریاد آن را به لب آورده ام و تنها به این دلیل دست به قلم برده ام که ناآگاهان را روشن و آگاهان را هشدار دهم که این تضاد طبقاتی زائیده‌ی چیست و نوع تفکر موجود در حال حاضر جامعه، چه آینده اَسَف بار و ناگواری با بار خواهد آورد. و اینکه همگان بدانند که فساد یا زائیده فقر است یا در پی غنا. و ظلم در معنای واقعی کلمه، نه آنچه امروز ظلم می دانند و عدل به معنای واقعی کلمه نه آنچه امروز می خوانند، تنها در پی میانه روی است و اعتدال.

سعادت در گرو پیشرفت و پیشرفت در گرو تأمین است و نیازمند پیشرفت نمی کند مگر به ذات خویش و پیشرفت در گرو تفهیم است و مرفه پیشرفت نمی کند مگر به ذات خویش.

به امید آنکه تضاد طبقاتی به دست مردم نه به دست حکومت که حکومت خود موجب تضاد است و ظلم رفع و پیشرفت در گرو تفهیم و تأمین مردم به دست مردم نه به دست حکومت که حکومت خود موجب رکود است و جهل حاصل شود و به امید آنکه روزی در جامعه‌ای آزاد که نه مجبور به اعتدال باشد، برسیم و آنچه حق است براستی بر مردم عرضه شود و آنچه به ناحق به مردم متولی شده، بر همگان آشکار گردد و دست ناکسی که به لباس حق، ظلم می راند به گریبانش رَوَد و عدل چنان گسترش یابد که به منت گردن هیچ نیازمندی خم نشود.

به امید آن روز……

 

خانه کجاست؟ قسمت اول

 

سلام

این اولین پست من در سال جدیده. راستی سال جدیدو چه طوری شروع کردید؟ امیدوارم که مثل من تنها شروع نکرده باشید و  در کنار خانواده محترمتان امسال رو شروع کرده باشید.

راستی نظرتون درباره سالی که گذشت چیه؟

خوب بگذاریم و بگذریم........

 

می خوام این بار یه نوشته ی زیبا و خیلی تند براتون بنویسم. این نوشته دو قسمتیه.......

ولی اول یه رو باید بدونید:

این نوشته هیچ چیزی رو  نشون نمی ده. من نه مخالف دینم و نه مخالف.... زنده باد ایران و ایرانی

 

خانه کجاست.....؟

قسمت اول

هر کتابی را که می گشاییم یا هر متنی را که می خوانیم، اگر عنوانی به نام خانه در آن دیده شود به کجا می رسیم. به بیان ساده تر، خانه کجاست؟ به فرهنگ عامیانه خانه چیست؟ منظور از این واژة پر معنا و بی مفهوم که از آن برای ایجاد صمیمیت و یک حس مشترک با خواننده یا شنونده احتمالی، استفاده می کنیم، چیست؟ آری، باید از که پرسید که خانه کجاست؟

بی اغراق و خالی از هر گونه مبالغه و تملّق برای گرفتن بالاتری ( به معنای بالاتری تفکر شود) باید گفت در این دوره زمانه خانه به معنای واقعی کلمه، یک مجموعه تهی است .

اگر از یک متموّل (ثروتمند) بی درد بپرسند خانه کجاست، چه خواهد گفت؟ به راستی چه خواهد گفت؟ پاسخ من که البته بعضی از خوانندگان شاید مغرضانه و متعصبانه و از روی احساس دردِ ناشی از نمو و رشد در یک خانوده نه در رفاه، که در فشار اقتصادی باشد، اما وی پاسخ خواهد داد ؛ فضایی که احتمالاً مساحت آن باید به وسعت پهنای کویر قلب کسانی است که برای به دست آوردن لقمه ای نان باید در زمستان سرد و تابستان آتشین برای خود و فرزندانش پنجه در خاک فرو برند و آخر سر هم هیچ و دیوار آن باید به سختی دندانهای به هم فشرده و یا مشت گره کرده یه زاغه‌نشین که از فرط فشار و گرسنگی حتماً تحت تأثیر ظلمت و خفقان به پا خاسته و طنین فریاد بی امان او، تاریخ را هم فراگرفته باشد تا حتی صدای فریاد فوج عظیم دربند نیز بتواند لرزشی حتی ناچیز در وجود و روان فرزند معظم‌له (وجود مبارک) ایجاد کند و رنگ دیوار آن به سرخی بگراید! سرخ چرا؟ پسر می پرسد: پدر چرا هر رنگی که به دیوار می زنیم، سرخ می نماید؟ پدر رنگ می بازد، درنگ می کند و پاسخ می دهد: نه پسرم! این تلقین به تو روی آورده و تو به آن اعتقاد پیدا کرده ای. و اما در درون فریاد می زند که تو چه به این کارها و افسوس به این فرزند که نمی داند و نمی خواهد بداند که چرا همه چیز به رنگ سرخ است و خون! او نمی داند که دیوار این خانه از خشتاخشتی درست شده که مَلات آن گوشت و پوست دیگران است که خون به آن افزوده اند و در بین جِرزهای آن فریاد و درد طبقه اجتماعی که ضعیفند محسوس است و هر لحظه می رود که منفجر شود و افسوس که او نمی داند. و اما فضای درون خانه که خفقان را، وحشت را، و فریاد و درد را و انزجار و حق را نتوانسته اند با دکور متودیک و وسایل مدرن درون خانه پنهان کنند. پسر پرسید: پدر چرا خانة ما اینقدر بی روح است و به سلول انفرادی می‌ماند. پدر در اتاق پسر را می گشاید و او را به درون اتاقش راهنمایی می کند و پاسخ می دهد: نه پسرم تو هنوز به این خانه عادت نکرده ای. پس از چند روز به شکوه آن پی خواهی برد.و پسر نیز بی هیچ توجه به این فضای تاریک با دیدن وسایل درون اتاق و آنچه بطور مشمئز کننده به دیوار چسبانده اند، با خنده ای سرد و بی روح به داخل اتاق می رود و در را می بندد و مشغول می شود بی هیچ تشکری از پدر. و افسوس که او نمی داند و نمی خواهد بداند چرا فضای خانه از فشار به فریاد آمده است. پدر نیز از پاسخی که به پسر داده راضی و در دل می گوید: تو را چه به این کارها، و اما چه جوابی دارد که بگوید؟ و پسر پس از پایان سرگرمی باز می پرسد، پدر! چرا فضای خانه تاریک است؟ اما حال چه جوابی هست که پدر بگوید. پنجره ها را عوض می کنند و پرده ها را تغیر می دهند، نوع چراغها . . . و اما باز هم فریاد، انزجار، درد، خفقان و در آخر حق. آری، پنجره فضای درون خانه را روشن می کند روان صاحب خانه را از آلودگی نمی زداید و چراغ تاریکی را می کُشد اما حق را و فریاد انزجار را با چه می توان کُشت؟ اما حیاط خانه چه زیباست، چه باغی دارد، اما کو درخت سبزی که ثمر دهد و کو گلی که عطر بافکند. تا این حد! آری، خفقان و درد گلها را پژمرده و درختان را به زردی گرایانده و اگر از چنین روانی بپرسند، خانه چیست(؟)، بی شک بدون درک و فهمِ اصل بحث، سینه صاف کرده و خواهد گفت: بله! فضای خانه باید روشن باشد و دمای معتدل داشته باشد و از نظر دکور متودیک با خانة هم پایِان نه برابری که پیشتازی کند اما غافل از آنکه ظلمتی که از حق کشی برآید با چراغ جبران نخواهد شود و سردی و انزجار فقر و نف عدالت به یک شومینه، اعتدال دما ایجاد نمی کند.

و یا اگر از یکی دیگر از افراد این قشر بی درد، چنین سؤالی بپرسند، برای حفظ شخصیت و حیثیت اجتماعی، شاید و اگر باشد یا حمایت از دیوار شیشه ای ریا و یا ایجاد تغییر در حکم حقوقی خود به طوری که حقوق او از ∆>0  ( بخوانید دلتا بزرگتر از صفر باشد) ادامه خواهد داد؟ آری، فضای خانه باید اسلامی باشد و فرزندان باید فرایض دین را به همه چیز مقدم شمارند و هزار هزار جمله‌ی نافهمیده ادا کرده‌ی دیگر که دین چه و اسلام چه و فلان چه؟

و اما خانه آنجا نیست که مساحت آن از روی شمار در دهان روی زبان بچرخد و یا در و پنجره‌ی آن از نوع گرانترین عنصر و آلیاژ جدول مندلیف! و گرم کننده‌اش شومینه کاخ گلستان باشد. یا خانه آنجا نیست که

ادامه دارد.....

 

آخرین سخن سال ۸۲ خودم

سلام....
آخرین روز از سال ۸۲ رو می ریم که از بین ببریم! اینکه گفتم از بین ببریم دلیلش اینه که از این روزها به خوبی استفاده نکردیم و زود تمام شد . در واقع این عمر ماست که با این سرعت تلف! میشه.
به هر حال سال بسیار پرباری را برای شما از خداوند منان خواستارم..... تا سال آینده بای