ساعت چند است؟ چند سالی می شد که این سؤال را مدام از خودش می پرسید. آخر در آن اتاق تاریک و نمور نه ساعتی بود و نه حقی که بتابد. چند سالی می شد که روزها را حدس میزد و شبها با صدای جیرجیرکها می خوابید. گاهی اوقات وقت شام و نهار را با هم قاطی می کرد. چند سالی می شد که با کسی حرف نزده بود. دیگر حرف زدن را فراموش کرده بود. فقط می نوشت...
با عشق و جان و با وجودش می نوشت. روی کاغذهای باطله دستشویی و روی دیوارها و روی قلبش می نوشت. از حق می نوشت. از اعتقادش و از خدایش و از کسانی که دوستشان داشت.
زندانبان در را باز کرد. گویی نور چراغ برایش یادآور تلأطوی انوار خورشید بود و زمین سیمانی زیر پایش خاک وجودش. خوشحال بیرون رفت. امروز روز آزادیش بود. در حیاط زندان یک بوته گل سرخ بیش نبود. کسی جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت و او نمی دانست چرا.
روی سیم خاردارهای بالای دیوار, پر بود از گنجشکهای مرده که شب هنگام به آنها گیر کرده بود. نگاهای از روی همدردی به آنها کرد. این تنها کاری بود که می توانست برایشان بکند. از دیدن آسمان آبی خوشحال شده بود. برگشت, نگاهی به زندانبان کرد برایش لبخندی زد. زندانبان اما نه.
رو به دیوار کرد. دیوار پر بود از جای گلوله های سربی و سرشار بود از فریادهای آزادی. صدای تیری آمد و حیاط زندان دوباره در سکوتی دیگر محو شد. زندانبان برگشت. دیگر کاری نداشت. دیگر زندانی آزاد شده بود ..........